گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد سی ام
.597 وقايع سال پانصد و نود و هفتم هجري قمري‌




دست يافتن ملك ظاهر، فرمانرواي حلب بر منبج و نواحي ديگري از شام و محاصره دمشق به دست او و برادرش ملك افضل و بازگشت اين دو برادر از آن شهر

پيش از اين گفتيم كه ملك عادل سرزمين مصر را گرفت و خطبه‌اي را كه به نام ملك منصور، پسر ملك عزيز عثمان بن صلاح- الدين يوسف بن ايوب، خوانده مي‌شد قطع كرد.
سرداراني كه در مصر بودند از اين كار ناراضي شدند و در فرمانبرداري از او مردد ماندند و به بد انديشي پرداختند.
در نتيجه، به دو برادر، ملك ظاهر كه در حلب بود و ملك
ص: 237
افضل كه در صرخد به سر مي‌برد، نامه نگاشتند، و اين نامه‌نگاري و تبادل پيك و پيام را تكرار كردند و بدين وسيله آن دو برادر را فرا خواندند كه به دمشق روند و آن جا را محاصره كنند تا ملك عادل ناچار براي پيكار با ايشان از مصر بيرون رود، و پس از بيرون رفتن او مصر را تسليم دو برادر كنند و در شمار پيروان و فرمانبرداران آن دو در آيند و كاري كنند كه آن دو بتوانند بر شهرهاي مصر دست يابند.
نامه نوشتن و پيغام فرستادن بقدري زياد شد كه خبر فاش گرديد و به گوش ملك عادل رسيد.
افزون بر اين، رود نيل نيز آنقدر بالا نيامد كه گل و لاي و فضولات آن بر خاكهاي كرانه نيل به جاي ماند تا زمين حاصلخيز گردد و مردم به كشت و زرع پردازند.
از اين رو، خشكسالي فزوني يافت و توانائي لشكريان كاهش پذيرفت.
فخر الدين چركس نيز با گروهي از مملوكان ناصري براي محاصره بانياس از مصر به شام رفته بود تا به دستور ملك عادل بانياس را بگيرد.
بانياس در زير فرمان يك سردار بزرگ ترك قرار داشت به نام بشارت، كه ملك عادل درباره وي بد گمان شده و بدين سبب فخر الدين چركس را به سراغش فرستاده بود.
يكي از سرداران ملك عادل، معروف به امير اسامه، در اين سال به زيارت خانه خدا رفته بود.
پس از بازگشت از حج، به صرخد نزديك گرديد و مهمان
ص: 238
ملك افضل شد.
ملك افضل از او ديدار كرد و مقدمش را گرامي داشت و از او خواست كه به خدمت وي در آيد.
امير اسامه نيز پيشنهادش را پذيرفت و در اين باره سوگند ياد كرد.
ملك افضل جريان توطئه بر ضد ملك عادل را چنانكه بايد و شايد براي او روشن ساخت.
امير اسامه جزء هواخواهان و ملازمان ملك عادل به شمار مي‌رفت و براي ملك افضل هم از آن جهة سوگند خورده بود كه مورد اعتماد وي قرار گيرد و از رويدادهاي زير پرده آگاهي يابد.
از اين رو، همينكه از ملك افضل دور شد، كسي را به نزد ملك عادل فرستاد كه در مصر بود و همه جريان را برايش شرح داد.
ملك عادل نيز به پسر خويش كه در دمشق بود پيام فرستاد و دستور داد كه ملك افضل را در صرخد محاصره كند.
به فخر الدين اياز چركس، و ميمون قصري صاحب بلبيس، و ساير مملوكان ناصري هم نامه نگاشت و فرمان داد كه در جنگ با ملك افضل، با پسرش ملك كامل همراهي و همكاري كنند.
ملك افضل، همينكه اين خبر را شنيد، در آغاز ماه جمادي- الاول اين سال، براي ديدن برادر خود، ملك ظاهر روانه حلب گرديد و در دهم اين ماه به حلب رسيد.
ملك ظاهر يكي از سرداران بزرگ خود را پيش عموي خويش ملك عادل فرستاده بود.
ص: 239
ملك عادل از پذيرفتن او به حضور خويش خودداري كرد و بدو دستور داد كه پيام خويش را بنويسد.
او نيز چنين كاري نكرد و در همان دم برگشت.
ملك ظاهر به شنيدن اين ماجري بر آشفت و لشكر خويش را گرد آورد و به منبج حمله برد و آن جا را در بيست و ششم ماه رجب گرفت.
از آن جا به قلعه نجم رفت و اين دژ را در ميان گرفت و در پايان ماه رجب به تصرف در آورد.
اما پسر ملك عادل، يعني ملك كامل كه در دمشق به سر مي‌برد، رهسپار بصري گرديد.
از آن جا به فخر الدين چركس و كسانش كه سرگرم محاصره بانياس بودند پيام فرستاد و آنان را به نزد خويش فرا خواند.
ولي آنان در برابر دعوت وي به زبانبازي پرداختند و پاسخ مساعدي ندادند.
ملك كامل هم كه ماندنش در بصري به درازا كشيد به دمشق بازگشت.
در همين احوال امير اسامه، فرستاده‌اي را به نزد فخر الدين چركس و همراهانش روانه كرد و ايشان را به ياري خويش خواند.
زيرا ميانه او و البكي فارس، كه يكي از مملوكان بزرگ ناصري شمرده مي‌شد، به هم خورده و البكي با او درشت سخن گفته و كار از پرخاش زباني، به زد و خورد كشيده و همه لشكر بر امير اسامه شوريده بود.
امير اسامه، همچنين، از ميمون قصري پناه خواست و ميمون
ص: 240
او را پناه داد و به دمشق برگرداند.
اينان همه در نزد ملك ظافر خضر بن صلاح الدين گرد آمدند و او را از صرخد فرود آوردند.
براي ملك ظاهر و ملك افضل نيز پيام فرستادند و آن دو را برانگيختند كه به ايشان بپيوندند.
ملك ظاهر در كمين فرصت بود و حركت خود را به تعويق انداخت. بيست روز طول كشيد تا از منبج به حماة رسيد و در برابر حماة ماند و آن جا را در ميان گرفت.
اين محاصره را تا نوزدهم ماه رمضان ادامه داد.
در حماة، ناصر الدين محمد بن تقي الدين، صاحب حماة، به سر مي‌برد.
ملك ظاهر سر انجام از پسر تقي الدين سي هزار دينار صوري گرفت و با وي صلح كرد.
او و لشكريانش سپس از حماة به حمص رفتند.
آنگاه از راه بعلبك رهسپار دمشق شدند و در بعلبك نزديك مسجد القدم اردو زدند.
هنگامي كه در برابر دمشق فرود آمدند، مملوكان ناصري با ملك ظافر خضر بن صلاح الدين به ايشان پيوستند.
ميان ملك ظاهر و برادرش ملك افضل چنين قرار گذاشته شده بود كه دمشق، پس از آن كه به تصرف در آمد، در دست ملك افضل باشد. بعد به مصر بروند، و وقتي كه مصر را گرفتند، ملك افضل دمشق را تحويل ملك ظاهر دهد تا سراسر شام در اختيار او بماند.
ص: 241
مصر نيز در دست ملك افضل قرار گيرد.
ملك افضل صرخد را به زين الدين قراچه، مملوك پدر خويش، سپرد تا در خدمتش حاضر گردد.
مادر و ساير افراد خانواده خود را نيز از صرخد به حمص فرستاد كه پيش اسد الدين شير كوه، صاحب حمص، ماندند.
ملك عادل از مصر رهسپار شام شده بود.
او در شهر نابلس فرود آمد و گروهي از لشكر خويش را به دمشق فرستاد تا آن جا را نگاه دارند.
اين گروه، پيش از رسيدن ملك ظاهر و ملك افضل، به دمشق رسيدند.
فخر الدين چركس و ساير مملوكان ناصري پيش ملك ظاهر حاضر شدند و در چهاردهم ذي القعده براي گرفتن دمشق به پيشروي پرداختند و جنگ سختي كردند. چنان كه سربازانشان خود را به پاي ديوار شهر رساندند.
ولي شب شد و ناچار برگشتند در حالي كه طمعشان در تصرف شهر قوت گرفته بود.
بعد نوبت دوم و سوم حمله بردند و خوب پيش رفتند چنان كه ديگر جز دست يافتن به شهر كار ديگري باقي نمانده بود زيرا سربازان به بام سراي ابن المقدم رفته بودند كه به ديوار شهر مي‌پيوست و اگر شب فرا نرسيده بود بي‌گمان شهر را مي‌گرفتند.
شبانگاه بر آن بودند كه بامداد حمله خود را ادامه دهند و كار را يكسره كنند چون براي آنها گرفتن شهر مانعي نداشت.
ولي در اين هنگام، ملك ظاهر به برادر خود، ملك افضل،
ص: 242
حسد برد. و بدو پيام فرستاد و گفت دمشق بايد در دست او (يعني ملك ظاهر) بماند. بعد، لشكريان با وي (يعني با ملك افضل) به مصر بروند و آن جا را براي او بگيرند.
ملك افضل پاسخ داد:
«ميداني كه مادر و خانواده من، كه خانواده تو نيز هستند، اكنون جائي براي اقامت ندارند. بنا بر اين چنين فرض كن كه اين شهر از آن تست و آن را به ما عاريه داده‌اي كه خانواده من مدتي در آن بسر برند تا مصر به تصرف در آيد.» ملك ظاهر نپذيرفت و در پيشنهاد خويش پافشاري كرد.
ملك افضل هم كه چنين ديد به مملوكان ناصري و همه سرداران و سپاهياني كه پيشش آمده بودند گفت:
«اگر براي خدمت به من آمده‌ايد به شما اجازه مي‌دهم كه نزد ملك عادل برگرديد. و اگر پيش برادرم آمده‌ايد، پس او از من بهتر مي‌داند كه چه بايد كرد.» آنان همه هواخواه ملك افضل بودند. از اين رو گفتند:
«ما جز تو كسي را نمي‌خواهيم، و ملك عادل را هم بيش از برادرت دوست داريم.» ملك افضل نيز به ايشان اجازه داد كه برگردند.
در اين هنگام فخر الدين چركس و زين الدين قراچه، كه ملك افضل صرخد را بدو داده بود، با كسان خود گريختند. برخي از ايشان داخل دمشق شدند و برخي بر سر تيول خود برگشتند.
وقتي كه كار آنان چنين به پايان رسيد، بر آن شدند كه از نو با ملك عادل آشتي كنند.
ص: 243
درين باره پيك و پيام‌هائي ميانشان رد و بدل شد و صلح بدين گونه استوار گرديد كه منبج، و افاميه و كفرطاب و قراء معيني از معره در اختيار ظاهر قرار گيرد.
سميساط، سروج، رأس عين و حملين از آن ملك افضل باشد.
آنگاه در اول ماه محرم سال 598 از دمشق رفتند.
ملك افضل رهسپار حمص گرديد و در آن جا ماند. ملك ظاهر به حلب رفت و ملك عادل نيز در نهم محرم به دمشق رسيد.
ملك افضل از حمص به سوي او رفت و در بيرون دمشق از او ديدار كرد و به حمص برگشت.
از حمص نيز براي تحويل گرفتن سميساط رفت و آنجا و ساير جاهائي را كه بر وي مقرر شده بود، يعني رأس عين و سروج و غيره را تحويل گرفت
.
ص: 244

دست يافتن ملك غياث الدين و برادرش به متصرفات خوارزمشاه در خراسان‌

پيش از اين گفتيم كه محمد بن خرميل از طالقان رفت و بر مرو الرود دست يافت و چقر تركي، نايب سلطان علاء الدين محمد خوارزمشاه در مرو در خواست كرد كه جزء لشكر غياث الدين شود.
ابن خرميل درباره درخواست چقر نامه‌اي به غياث الدين نگاشت. و سلطان غياث الدين پس از دريافت اين نامه، دانست كه امير چقر سرور خود را ناتوان يافته و بر آن شده كه از او بگسلد و به وي بپيوندد.
از اين رو به برادر خود، شهاب الدين پيام فرستاد و او را به خراسان فرا خواند.
شهاب الدين نيز با سرداران و سپاهيان و مهمات و آنچه مورد نياز بود از غزنه حركت كرد.
در هرات امير عمر بن محمد مرغني از سوي غياث الدين
ص: 245
نيابت مي‌كرد و دلش نمي‌خواست كه غياث الدين بر خراسان بتازد.
از اين رو هنگامي كه غياث الدين وي را به نزد خود فرا خواند و با او در اين باره به كنكاش پرداخت، غياث الدين بدو توصيه كرد كه از حمله به خراسان خودداري كند و از رفتن بدان استان چشم پوشد.
غياث الدين ازين اظهار نظر بدش آمد و خواست او را از خويش دور كند. بعد، او را ترك گفت.
شهاب الدين در ماه جمادي الاول اين سال با سپاهيان خود و لشكر سيستان رسيد.
آنان وقتي به ميهنه رسيدند كه قريه‌اي ميان طالقان و كرزبان بود، نامه امير چقر نگهبان مرو براي شهاب الدين آمد كه او را به مرو خوانده بود تا مرو را تسليم وي كند.
شهاب الدين از برادر خود، غياث الدين، براي اين كار اجازه خواست.
ملك غياث الدين نيز اجازه داد. و شهاب الدين به سوي مرو رهسپار گرديد.
مردم مرو با لشكر خوارزم از شهر بيرون شدند و با او به جنگ پرداختند.
شهاب الدين به ياران خويش فرمان داد كه بر آنان حمله برند و در پيكار با ايشان بكوشند.
آنان نيز به مردم مرو چنان حمله سختي بردند كه همه را به درون شهر خويش راندند. بعد، با فيلاني كه داشتند شروع به پيشروي كردند تا به ديوار شهر نزديك شدند.
ص: 246
مردم شهر زنهار خواستند.
شهاب الدين نيز ايشان را امان داد و نگذاشت كه لشكريانش كاري به كارشان داشته باشند.
امير چقر نيز از شهر بيرون شد و به خدمت شهاب الدين رسيد و شهاب الدين بدو وعده داد كه با وي به نيكي رفتار خواهد شد.
پس از گشوده شدن مرو، غياث الدين در آن جا حضور يافت و امير چقر را با احترام به هرات فرستاد و مرو را به هندوخان ملكشاه بن خوارزمشاه بن تكش سپرد و بدو اندرز داد كه با مردم مهر ورزد و نيكي كند.
ما پيش ازين درباره فرار هندوخان از دست عموي خويش، محمد بن تكش و پناهنده شدن او به ملك غياث الدين سخن گفتيم.
ملك غياث الدين، بعد به سوي شهر سرخس رهسپار شد و آن جا را با صلح و مسالمت، بدون خونريزي، گرفت و به امير زنگي بن مسعود سپرد كه از فرزندان عمويش بود.
گذشته از سرخس، نسا و ابيورد را نيز به اقطاع در اختيار او قرار داد.
سپس با آن سپاهيان رهسپار طوس گرديد.
اميري كه در آن جا بود مي‌خواست در برابرش ايستادگي كند و شهر را تسليم ننمايد. از اين رو تا سه روز دروازه‌هاي شهر را بست.
بدين گونه، چون ارزاق به داخل شهر نمي‌آمد، نرخ‌ها بالا رفت و بهاي هر سه من نان به يك دينار ركني رسيد.
مردم شهر به ستوه آمدند و فريادشان برخاست
ص: 247
از اين رو، اميري كه نگهداري طوس را بر عهده داشت، كسي را پيش ملك غياث الدين فرستاد و زنهار خواست.
غياث الدين بدو امان داد.
او نيز از شهر بيرون رفت و به استقبال ملك غياث الدين شتافت.
غياث الدين، او را خلعت داد و به هرات فرستاد.
پس از گرفتن طوس، غياث الدين براي علي شاه بن خوارزمشاه تكش، كه از سوي برادرش علاء الدين محمد (يعني سلطان محمد خوارزمشاه) در نيشابور نيابت مي‌كرد، پيام فرستاد و دستور داد كه از آن شهر برود و اگر مي‌خواهد در آن جا بماند، از زور و نيروي برادرش، شهاب الدين، انديشه كند.
علي شاه لشكر خوارزم شاه را در اختيار داشت. از اين رو، او و سرداران و سپاهيانش با يك ديگر همدست شدند كه از تسليم شهر خودداري كنند.
به دنبال اين تصميم، شهر را استوار ساختند و عمارات و آباديهاي بيرون شهر را ويران كردند و درختان را نيز بريدند.
ملك غياث الدين روانه نيشابور شد و در اوائل ماه رجب بدان جا رسيد. ولي لشكر برادرش، شهاب الدين، براي جنگ پيش افتاد.
غياث الدين كه اين وضع را ديد، به فرزند خود، محمود، گفت:
«لشكر غزنه در فتح مرو بر ما پيشي گرفت. آنها مي‌خواستند نيشابور را بگيرند و اكنون زودتر از ما بدان جا رسيده‌اند و اين
ص: 248
پيروزي نيز به نام ايشان تمام خواهد شد. بنا بر اين به شهر حمله كن و تا به پاي ديوار شهر نرسيده‌اي، برنگرد.» او نيز حمله كرد، و همه سرداران غوري با او به شهر حمله بردند.
هيچكس مانع رسيدنشان به ديوار شهر نشد و ايشان را برنگرداند تا اين كه پرچم غياث الدين را بر فراز ديوار شهر بر افراشتند.
شهاب الدين، همينكه پرچم برادر خويش را بر فراز ديوار شهر ديد، به ياران خود گفت:
«شما هم از همين جا حمله كنيد و از ديوار بالا رويد» و به جائي كه در آن بود، اشاره كرد.
چيزي نگذشت كه ديوار ويران شد و فرو ريخت و سپاهيان او فرياد «اللّه اكبر» بلند كردند.
خوارزميان و مردم شهر كه چنين ديدند، سرگشته و پريشان شدند و دست و پاي خود را گم كردند.
غوريان وارد شهر شدند و شهر را با خشم و خشونت گرفتند و مدت يك ساعت از روز در آن جا به تاراج پرداختند.
اين خبر به غياث الدين رسيد و فرمان داد تا جار بزنند كه:
«هر كه مالي را به يغما برد يا كسي را آزار رساند خونش حلال خواهد بود.» بنا بر اين، مهاجمان آنچه را كه به غارت برده بودند تماما برگرداندند.
يكي از دوستان بازرگان ما كه هنگام بروز اين حادثه در
ص: 249
نيشابور به سر مي‌برد، براي من حكايت كرد كه:
«قسمتي از اموال من هم به غارت رفت از آن جمله مقداري شيريني و يك قاليچه بود. سربازان همينكه دستور غياث الدين را شنيدند، هر چه از من گرفته بودند پس دادند. فقط آن قاليچه و قسمتي از شيريني‌ها باقي ماند.
شيريني‌ها را در دست چند تن از ايشان ديدم و خواستم كه بگيرم.» گفتند: «اين شيريني‌ها را ما مي‌خوريم و از تو خواهش داريم كاري نكني كه به گوش كسي برسد. اگر بخواهي، قيمتش را به تو مي‌دهيم.» گفتم: «بخوريد، حلالتان باشد!» ولي قاليچه پيش آنها نبود.
بعد كه به دروازه شهر براي تماشا رفتم، قاليچه را ديدم كه دم دروازه انداخته بودند و هيچ كس جرئت نمي‌كرد كه آن را بردارد.
قاليچه را برداشتم و گفتم: «اين مال من است.» از من شاهد خواستند. من هم شاهد آوردم و قاليچه را گرفتم.» بعد، هنگامي كه خوارزميان در مسجد جامع شهر پناهنده شدند، مردم شهر بيرونشان كردند.
غوريان آنان را گرفتند و مالشان را غارت كردند.
ص: 250
علي شاه بن خوارزمشاه را نيز گرفتند و به پاي پياده به حضور ملك غياث الدين بردند.
ملك غياث الدين ازين كار بدش آمد و به كسي كه علي شاه را بدان گونه پيشش برده بود، پرخاش كرد و او را نكوهيد.
بانوئي هم كه دايه علي شاه بود، به حضور ملك غياث الدين رسيد و گفت: «آيا با فرزندان پادشاهان بدين گونه رفتار مي‌كنند؟» غياث الدين پاسخ داد: «نه، بلكه اينطور رفتار مي‌كنند.» و دست علي شاه را گرفت و او را پهلوي خود بر تخت نشاند و از او دلجوئي كرد.
عده‌اي از اميران خوارزمي را نيز با دلجوئي و پشتگرمي به هرات فرستاد.
ملك غياث الدين، سپس پسر عموي خود، ضياء الدين محمد بن ابو علي غوري، را كه داماد، يعني شوهر دخترش، نيز بود، فرا خواند و او را مأمور جنگ خراسان و گرد آوري خراج آن استان كرد.
به او «علاء الدين» لقب داد و بزرگان غور را به خدمتش گماشت.
آنگاه علي شاه را به برادر خود، شهاب الدين، سپرد و مردم نيشابور را بنواخت و مبلغي گزاف ميانشان پخش كرد.
از آن جا رهسپار هرات گرديد.
پس از او شهاب الدين به ناحيه قهستان رفت و به قريه‌اي رسيد كه گفتند مردمش اسماعيلي هستند.
ص: 251
اين رو دستور داد خون كساني را كه به دفاع از قريه برخاسته بودند بريزند و اموالشان را تاراج كنند و خانواده‌هايشان را اسير سازند.
بعد قريه را ويران ساخت و به صورتي در آورد كه ديگر پرنده در آن جا پر نمي‌زد.
سپس به گناباد رفت.
گناباد از شهرهايي بود كه همه مردمش مذهب اسماعيلي داشتند.
شهاب الدين در آن جا فرود آمد و شهر را محاصره كرد.
فرمانرواي قهستان كه وضع را چنين ديد براي غياث الدين پيام فرستاد و از دست برادرش شهاب الدين شكايت كرد و گفت:
«ما با يك ديگر پيمان بسته بوديم. از من مگر چه سر زد كه شهر مرا محاصره كردي؟» اسماعيلياني هم كه در گناباد بودند، از شهاب الدين سخت ترسيدند و از او زنهار خواستند تا از شهر بيرون روند.
او نيز به ايشان امان داد و بيرونشان كرد و شهر را گرفت و به يكي از اميران غوري سپرد كه در آن جا نماز و شعائر اسلامي را بر پا ساخت.
شهاب الدين از آن جا رفت و در پاي يكي ديگر از دژهاي اسماعيليان فرود آمد.
در آن جا فرستاده برادرش، ملك غياث الدين، به حضورش رسيد و گفت: «من فرماني از سلطان دارم. اگر آن را اجرا كنم خشمگين نخواهي شد؟»
ص: 252
گفت: «نه.» گفت: «او مي‌گويد: به خاطر خودت و به خاطر رعيت من از اين جا برو.» گفت: «نمي‌روم.» گفت: «پس من هم دستوري كه او داده، اجرا مي‌كنم.» گفت: «بكن.» او هم شمشير كشيد و طناب‌هاي سراپرده شهاب الدين را بريد و گفت:» «به فرمان سلطان از اين جا برو!» شهاب الدين نيز ناچار، با بي‌ميلي، همراه لشكريان خويش از آن جا رفت و روي به سرزمين هند نهاد، و چون به خاطر رفتاري كه برادرش با وي كرد، خشمگين بود، در غزنه نماند
.
ص: 253

حمله نور الدين ارسلانشاه بر شهرهاي ملك عادل و برقراري صلح ميان آن دو

در اين سال، همچنين، نور الدين ارسلانشاه، صاحب موصل خود را براي جنگ آماده ساخت و لشكريان خويش را گرد آورد و به سوي شهرهاي ملك عادل، حران و رها، كه در جزيره بود، حركت كرد.
سبب حركت او اين بود كه پس از دست يابي ملك عادل بر مصر چنان كه پيش از اين گفتيم، نور الدين، فرمانرواي موصل، و ملك ظاهر فرمانرواي حلب و صاحب ماردين و فرمانروايان ديگر با هم توافق كردند كه همه يك دل و يك زبان، مانند يك دست، با يك ديگر متحد شوند و نگذارند كه ملك عادل به قلمرو هيچيك از ايشان دست اندازي كند.
همينكه ملك عادل مجددا در صدد لشكر كشي بر آمد، ملك
ص: 254
افضل و ملك ظاهر براي نور الدين پيام فرستادند كه بر شهرهاي جزيره حمله‌ور شود.
اتابك نور الدين نيز در ماه شعبان اين سال از موصل حركت كرد.
قطب الدين محمد بن عماد الدين زنگي، پسر عموي وي كه صاحب سنجار و نصيبين بود، همچنين صاحب ماردين همراهش بودند.
نور الدين در چله تابستان به رأس عين رسيد و به سبب گرما بيماري ميان لشكر او فزوني يافت.
در حران، فرزند ملك عادل، ملقب به ملك فائز، فرمانروائي مي‌كرد و براي نگهداري آن ناحيه لشكري در اختيار داشت.
وقتي كه اتابك نور الدين به رأس عين رسيد، فرستادگان ملك فائز با بزرگان امراء وي به حضورش آمدند و خواستار صلح شدند و بدو اظهار تمايل كردند.
نور الدين تازه شنيده بود كه مذاكرات صلح ميان ملك عادل و ملك ظاهر و ملك افضل نزديك است به پايان برسد. افزون بر اين، ميان لشكرش نيز بيماري بسيار بود.
از اين رو پيشنهاد صلح را پذيرفت و ملك فائز و اميراني را كه در خدمتش بودند سوگند داد تا به شرايط صلح كه ميانشان بر قرار مي‌گردد وفادار مانند.
آنان نيز براي نور الدين قسم خوردند كه ملك عادل را نيز در اين باب سوگند دهند و اگر از سوگند خودداري كرد، از او برگردند و به نور الدين بگروند.
ص: 255
نور الدين نيز براي ملك عادل سوگند خورد.
آنگاه فرستادگاني از سوي او، همچنين از سوي پسر ملك عادل، پيش ملك عادل رفتند تا از او سوگند بگيرند.
او نيز پذيرفت و سوگند ياد كرد و صلح بر طبق شرائطي كه معين كرده بودند برقرار گرديد.
بدين گونه، از نو امن و آرامش در آن نواحي راه يافت و نور الدين در ماه ذي القعده اين سال به موصل برگشت
.
ص: 256

دست يافتن شهاب الدين بر استان نهرواله‌

شهاب الدين وقتي- چنان كه گفتيم- از خراسان رفت، در غزنه نماند و رهسپار شهرهاي هندوستان گرديد. و مملوك خويش، قطب الدين ايبك، را به نهرواله گسيل داشت.
قطب الدين در سال 598 بدان استان رسيد. لشكريان هندوان با او روبرو شدند و جنگ سختي كردند.
قطب الدين ايبك ايشان را شكست داد و لشگرگاهشان را با آنچه از چارپايان و پول و مال در آن بود تاراج كرد.
آنگاه به سوي نهرواله پيش رفت و آن جا را با خشم و خشونت گرفت.
فرمانرواي نهرواله گريخت و به گرد آوري و بسيج سپاه پرداخت و لشكر او بسيار شد.
شهاب الدين دانست كه نمي‌تواند آن جا را نگاه دارد مگر اين كه خود در آن استان بماند و آن جا را از سكنه‌اي كه داشت خالي
ص: 257
كند.
اين كار هم برايش دشوار به نظر مي‌آمد. زيرا نهرواله استان بزرگي به شمار مي‌رفت. از بزرگ ترين قسمت‌هاي هندوستان بود و بيش از هر استان ديگري جمعيت داشت.
از اين رو، در برابر دريافت پولي از فرمانرواي نهرواله، قسمتي نقد و قسمتي نسيه، با او صلح كرد.
آنگاه لشكريان خويش را از نهرواله برگرداند و آن جا را مجددا در اختيار صاحبش گذاشت
.
ص: 258

گرفتن ركن الدين ملطيه را از برادر خويش و همچنين، دست يافتن او بر ارزن الروم‌

در اين سال، در ماه رمضان، ركن الدين سليمان بن قلج- ارسلان، شهر ملطيه را گرفت.
اين شهر به برادرش، معز الدين قيصر شاه، تعلق داشت.
ركن الدين به سوي اين شهر روانه شد و چند روزي آن را محاصره كرد و به تصرف در آورد.
از آن جا به ارزن الروم رفت.
فرمانرواي اين شهر پسر محمد بن صلتق بود و او از خانداني قديمي به شمار مي‌رفت كه سالياني دراز بر ارزن الروم حكومت كرده بودند.
همينكه ركن الدين، بدين شهر نزديك شد، فرمانرواي شهر با اعتمادي كه به وي داشت. از شهر بيرون رفت تا بر اساسي كه ركن- الدين پيشنهاد مي‌كند، با وي قرار صلح بگذارد.
ص: 259
ولي ركن الدين او را گرفت و نزد خود زنداني كرد و شهر را به تصرف در آورد.
اين پايان كار آخرين فرد خانداني بود كه در آن جا فرمانروائي كرده بودند.
بزرگ است خدائي كه زنده و پاينده است و فرمانروائي او جاوداني است و هرگز پايان نمي‌يابد
.
ص: 260

درگذشت قطب الدين سقمان فرمانرواي آمد و فرمانروائي برادرش، محمود

در اين سال، قطب الدين سقمان بن محمد بن قرا ارسلان بن داود بن سقمان درگذشت.
او صاحب آمد و حصن كيفا بود.
از بالاي بام كاخي كه در بيرون حصن كيفا داشت به پائين افتاد و جان سپرد.
از برادر خويش، محمود، بسيار بدش مي‌آمد و نفرت داشت، و او را از خود دور كرده و در حصن منصور كه در آخرين ناحيه قلمرو وي قرار داشت جاي داده بود. و يكي از مملوكان خويش را كه اياس ناميده مي‌شد برگزيده و دختر خود را بدو داده بود.
او را بسيار دوست مي‌داشت و وليعهد خويش ساخته بود.
اياس، پس از درگذشت او چند روزي فرمانروائي كرد و به تهديد وزير قطب الدين و چند تن ديگر از اميران دولت وي
ص: 261
پرداخت.
آنان نيز پنهاني براي برادر قطب الدين، محمود، پيام فرستادند و او را به نزد خويش فرا خواندند.
محمود شتابان روانه شد تا به شهر آمد رسيد.
اياس، مملوك برادرش، با اينكه زودتر. از او بدانجا رسيده بود، براي ايستادگي در برابر وي و پيكار با وي اقدامي نكرد.
محمود سراسر آن نواحي را گرفت و بر آن چيره شد. آن مملوك را نيز به زندان انداخت.
او چندي زنداني بود تا اين كه فرمانرواي شهرهاي روم از او شفاعت كرد و او از زندان آزاد شد. و به روم (يعني روم شرقي) رفت و در شمار يكي از اميران آن دولت در آمد
.
ص: 262

پاره‌اي ديگر از رويدادهاي سال‌

در اين سال به سبب بالا نيامدن آب نيل خشكسالي در مصر شدت يافت و كار قحط ارزاق به جائي رسيد كه مردم به خوردن مردار مي‌پرداختند و برخي از آنان برخي ديگر را مي‌خوردند.
بعد، بيماري وباء و مرگ و مير فراوان نيز بدان افزوده شد و بسياري از مردم را نابود ساخت.
در اين سال، در ماه شعبان، زمين لرزه‌اي در موصل و سراسر ديار جزيره و شام و مصر و نواحي ديگر اتفاق افتاد.
در شام آثار زشتي بر جاي گذاشت. در دمشق و حمص و حماة بسياري از خانه‌ها را ويران ساخت و قريه‌اي از قراء بصري با خاك يكسان شد.
اين زلزله در كرانه شام نيز اثر بسيار بر جاي نهاد. ويراني بر طرابلس و صور و عكا و نابلس و دژهاي ديگر چيره شد.
زلزله تا سرزمين روم نيز رسيد. ولي در عراق كم بود و
ص: 263
خانه‌اي نيز ويران نشد.
در اين سال بچه‌اي در بغداد به دنيا آمد كه دو سر داشت و اين، چنان بود كه پيشاني او شكافي داشت به حدي كه يك ميل در آن فرو مي‌رفت.
در اين سال، در ماه رمضان، ابو الفرج عبد الرحمان بن علي بن جوزي حنبلي واعظ در بغداد از جهان رفت.
كتابهائي كه نوشته مشهور است.
بر سر او ميان مردم مشاجرات بسيار واقع مي‌شد به ويژه ميان علمائي كه مخالف مذهب او و كساني كه موافق او بودند.
او در سال 510 به جهان آمده بود.
در اين سال، همچنين، عيسي بن نصير نميري شاعر، زندگي را بدرود گفت.
شعر نيكو مي‌سرود و فضل و ادب داشت. درگذشت او در بغداد اتفاق افتاد.
در اين سال، عماد ابو عبد اللّه محمد بن محمد بن حامد بن محمد بن اله (به لام مشدد) درگذشت.
ص: 264
او همان عماد كاتب اصفهاني است كه براي نور الدين محمود بن زنگي و صلاح الدين يوسف بن ايوب- كه خدا از هر دو خرسند باد- كتابت و دبيري كرده است.
در نويسندگي شيوه‌اي شگفت‌انگيز داشت و در سخن توانا بود.
در اين سال عبد اللّه بن حمزه علوي كه بر كوه‌هاي يمن چيره شده بود، گروه‌هاي بسياري را گرد آورد كه عبارت از دوازده هزار سوار بود و سربازان پياده او نيز از بسياري به شمار در نمي‌آمدند.
از سرداران و سپاهيان معز بن اسماعيل بن سيف الاسلام طغتكين بن ايوب، فرمانرواي يمن، نيز گروهي به عبد اللّه بن حمزه پيوستند زيرا از او مي‌ترسيدند.
آنان يقين داشتند كه شهرها را مي‌گيرند و ميان خود تقسيم مي‌كنند.
از اين رو پسر سيف الاسلام از ايشان سخت هراسناك شد.
شبي فرماندهان لشكر ابن حمزه گرد هم آمد تا بالاتفاق تصميمي بگيرند و به مقتضاي آن عمل كنند.
اين سرداران دوازده تن بودند.
ناگهان صاعقه‌اي بر ايشان فرود آمد و همه را نابود كرد.
اين خبر در همان شب به پسر سيف الاسلام رسيد و او فرصت را غنيمت شمرد و شتابان به سر وقت آنان رفت و به لشكري كه در يك جا گرد آمده بود حمله برد.
ص: 265
آنان نتوانستند در برابرش ايستادگي كنند و از پيشش گريختند. او بر روي آنان شمشير كشيد.
شش هزار تن، يا بيش‌تر از اين رقم، از آن لشكر كشته شدند و فرمانروائي او در آن سرزمين مجددا استوار شد و پايدار ماند.
در اين سال، ميان بني عنزه، قبيله‌اي كه در ارض الشراة- ميان حجاز و يمن- زندگي مي‌كرد، وباء سختي شايع شد.
افراد قبيله بني عنزه در بيست قريه به سر مي‌بردند. و بيماري وباء در هيجده قريه راه يافت و هيچ كس را زنده نگذاشت.
هر كس كه به اين قريه‌ها نزديك مي‌شد، ظرف يك ساعت به هلاك مي‌رسيد. لذا مردم از نزديك شدن به آنها پرهيز كردند و شتران و گوسفندانشان نيز در آن نواحي بي‌صاحب ماندند.
اما از آن دو قريه ديگر هيچكس نمرد و ساكنانش به مصيبتي كه اهالي آن هيجده قريه گرفتار بودند، دچار نشدند
.
ص: 266

598 وقايع سال پانصد و نود و هشتم هجري قمري‌

اشاره

ضمن شرح وقايع سال 597 از دست يافتن غياث الدين و برادرش، شهاب الدين، بر متصرفات خوارزمشاه محمد بن تكش در خراسان و مرو و نيشابور و غيره، و بازگشت آن دو پس از واگذاري شهرها، و رفتن شهاب الدين به هندوستان سخن گفتيم.
علاء الدين محمد بن تكش (يعني سلطان محمد خوارزمشاه) همينكه خبر بازگشت لشكريان غوري را از خراسان و ورود شهاب- الدين را به هندوستان شنيد، براي سلطان غياث الدين پيام فرستاد و او را سرزنش كرد و گفت:
«گمان مي‌بردم كه تو پس از مرگ پدرم از من دلجوئي كني و مرا ياري دهي كه بر ختائيان چيره شوم، و آنان را از شهرهاي من براني، و اگر اين كار را نكردي، لااقل آزارم ندهي و شهرهايم را نگيري. اكنون نيز چيزي كه مي‌خواهم اين است كه آنچه از من گرفته‌اي به من برگرداني، وگرنه- چنانچه نتوانم شهرهاي خود را
ص: 267
بگيرم- براي جنگ با تو از ختائيان و تركان ديگر ياري خواهم خواست.
من سرگرم سوگواري در مرگ پدر و روشن ساختن وضع شهرهاي خود بودم و همين گرفتاري سبب شد كه فرصت جلوگيري از هجوم شما را نيافتم وگرنه از دفع شما و گرفتن شهرهاي شما در خراسان و ساير نواحي عاجز نيستم.» سلطان غياث الدين در پاسخ سلطان محمد خوارزمشاه به زبانبازي پرداخت كه در رد و بدل پيك و پيام چند روزي سپري شود تا برادرش، شهاب الدين، با لشكريان خويش از هند برسد.
چون خود غياث الدين به سبب چيرگي نقرس ناتوان بود و از او كاري بر نمي‌آمد.
سلطان محمد خوارزمشاه همينكه از انديشه غياث الدين آگاه شد، به علاء الدين غوري كه نايب غياث الدين در خراسان بود پيام فرستاد و دستور داد كه از نيشابور برود و او را ترساند كه چنانچه نرود زيان خواهد ديد.
علاء الدين، در اين باره نامه‌اي به سلطان غياث الدين نگاشت و او را از گرايش مردم شهر به خوارزميان آگاه ساخت.
سلطان غياث الدين در پاسخي كه داد، به او دلگرمي و قوت قلب بخشيد و وعده داد كه لشكري را براي ياري و دفاع از وي بفرستد.
خوارزمشاه لشكريان خويش را گرد آورد و در نيمه ماه ذي الحجه سال 597 از خوارزم حركت كرد.
همينكه به نسا و ابيورد رسيد، هندوخان- پسر برادرش،
ص: 268
ملكشاه- از مرو به پيش سلطان غياث الدين گريخت كه در فيروز- كوه بود.
سلطان محمد خوارزمشاه شهر مرو را گرفت و از آن جا رهسپار نيشابور گرديد.
در نيشابور علاء الدين غوري فرمان مي‌راند.
خوارزمشاه نيشابور را در ميان گرفت و با او جنگ سختي كرد.
ماندن او در آن جا به درازا كشيد و چند بار به علاء الدين نامه نگاشت تا شهر را به وي تسليم كند.
ولي او پاسخي نمي‌داد و حاضر بدين كار نمي‌شد زيرا چشم براه بود كه از سوي غياث الدين به او كمك برسد.
بدين گونه، نزديك به دو ماه سپري شد، و علاء الدين وقتي ديد از سوي غياث الدين به موقع به او كمك نمي‌رسد، به خوارزمشاه پيام فرستاد و براي خود و غورياني كه در خدمتش بودند زنهار خواست كه ايشان را به زندان نيندازد و آزار ديگري نيز نرساند.
خوارزمشاه درخواست وي را پذيرفت و در اين باره سوگند ياد كرد.
از اين رو، علاء الدين و ساير غوريان از شهر بيرون آمدند و خوارزمشاه ايشان را بنواخت و مبالغي گزاف با هداياي بسيار به ايشان داد. و از علاء الدين خواست كه بكوشد تا ميان او و غياث الدين و برادرش شهاب الدين، صلح برقرار كند.
او نيز انجام اين كار را پذيرفت.
علاء الدين از نيشابور رهسپار هرات گرديد و از آن جا نيز
ص: 269
بر سر تيول خود رفت و پيش غياث الدين برنگشت چون او را كه در ياري وي درنگ كرده بود گناهكار مي‌دانست.
هنگامي كه غوريان از شهر نيشابور بيرون آمدند، خوارزمشاه به حسين بن خرميل كه از بزرگان امراء غوري بود، بيش از ديگران مهرباني كرد و فزون از اندازه در بزرگداشت او كوشيد.
گفته مي‌شد كه سلطان محمد خوارزمشاه از آن روز او را سوگند داد كه به وي بپيوندد و پس از غياث الدين و برادرش شهاب الدين در خدمت وي باشد.
خوارزمشاه بعد روانه سرخس شد كه امير زنگي در آن جا بود.
چهل روز او را در حلقه محاصره نگاه داشت و در اين مدت ميان دو دسته جنگ‌هاي بسيار روي داد.
سر انجام مردم شهر دچار كميابي خواربار و ساير وسائل مورد نياز، به ويژه هيزم، شدند.
از اين رو امير زنگي كه به تنگ آمده بود، براي خوارزمشاه پيام فرستاد و از او خواست تا خود و لشكرش را از دروازه شهر به عقب بكشد تا او و كسانش بيرون بروند و شهر را براي وي بگذارند.
خوارزمشاه به او نوشت كه در نزدش حضور يابند تا او و همراهانش را مورد نوازش قرار دهد.
امير زنگي نپذيرفت و به بهانه نسبت نزديكي كه با غياث- الدين داشت از رسيدن به حضور خوارزمشاه پوزش خواست.
بنا بر اين، سلطان محمد خوارزمشاه لشكريان خويش را از دم دروازه شهر دور ساخت.
ص: 270
آنگاه امير زنگي و كسانش از شهر بيرون آمدند و از غلات و چيزهاي ديگري كه در اردوگاه خوارزمشاه يافتند، مخصوصا هيزم، به اندازه‌اي كه لازم داشتند، بر گرفتند و به شهر برگشتند.
و فقط كساني را از شهر بيرون كردند كه به ستوه آمده بودند و ديگر نمي‌توانستند در آن جا بمانند.
امير زنگي، پس از آن كه بدين حيله وضع خود را مجددا محكم كرد، براي خوارزمشاه نوشت كه: «بازگشت به شهر بهتر بود!» خوارزمشاه از كاري كه كرده بود پشيمان شد ولي پشيماني سودي نداشت.
لذا از آن شهر رفت و گروهي از سرداران خويش را در آن جا گذاشت تا شهر را در محاصره نگه دارند.
همينكه خوارزمشاه از آن جا دور شد، محمد بن چربك، كه از اميران غوري بود، از طالقان حركت كرد و براي امير زنگي، حاكم سرخس، پيام فرستاد و او را آگاهي داد كه مي‌خواهد بطور ناگهاني بر خوارزمياني كه سرخس را محاصره كرده‌اند، حمله برد.
اين پيام را از آن جهة بدو داد كه وقتي خبر اين غلبه را شنيد ناراحت و نگران نشود و گمان نبرد كه منظور حمله به مردم سرخس است.
خوارزميان به شنيدن اين خبر از سرخس دور گرديدند.
آنگاه امير زنگي از شهر بيرون شد و محمد بن چربك و لشكرش را در مرو الرود ملاقات كرد و خراج آن جا و نواحي نزديك بدان را
ص: 271
گرفت.
خوارزمشاه لشكري را به فرماندهي دائي خويش به سر وقتشان گسيل داشت.
محمد بن چربك با اين لشكر روبرو شد و با آنان جنگيد و با گرزي كه در دست داشت بر پرچمدار سپاه خوارزم حمله برد و او را زد و كشت، و پرچم خوارزميان را سرنگون ساخت و كوس‌هاي ايشان را شكست.
سپاهيان خوارزم كه ديگر بانك كوس نشنيدند و پرچم‌هاي خود را نديدند، پا به فرار نهادند.
غوريان در پي ايشان تاختند و تا دو فرسخ دنبالشان رفتند و از آنان كشتند و اسير كردند.
خوارزميان سه هزار سوار بودند در صورتي كه محمد بن چربك تنها نهصد سوار داشت.
ابن چربك همه اردوگاه خوارزميان را تاراج كرد.
خوارزمشاه، همينكه خبر اين شكست را شنيد، به خوارزم بازگشت و درباره صلح به غياث الدين پيام فرستاد.
سلطان غياث الدين پاسخ خود را به دست يك سردار بزرگ غوري ارسال داشت كه حسين بن محمد مرغني خوانده مي‌شد. مرغن از قراء غور است.
سلطان محمد خوارزمشاه او را زنداني كرد.
ص: 272

لشكر كشي سلطان محمد خوارزمشاه براي محاصره هرات و بازگشت او از آن جا

سلطان محمد خوارزمشاه، پس از آنكه درباره صلح به غياث- الدين پيام داد، سلطان غياث الدين پاسخي همراه حسين مرغني فرستاد كه مبني بر مغالطه و زبانبازي بود. از اين رو، خوارزمشاه نيز فرستاده او، حسين مرغني را گرفت و به زندان انداخت.
بعد، رهسپار هرات گرديد تا آن جا را محاصره كند.
حسين مرغني كه از انديشه سلطان محمد آگاه شد، موضوع را به برادر خويش، عمر بن محمد مرغني، امير هرات، نوشت.
امير هرات نيز خود را براي اين محاصره آماده كرد.
سبب تصميم خوارزمشاه به محاصره هرات اين بود كه دو برادر سابقا به عمويش سلطانشاه خدمت مي‌كردند و پس از درگذشت سلطانشاه به غياث الدين پيوستند.
سلطان غياث الدين آن دو را گرامي داشت و مورد نوازش
ص: 273
قرار داد.
يكي از آن دو را امير الحاجي مي‌خواندند.
اين دو برادر با سلطان محمد خوارزمشاه نامه‌نگاري كردند و او را در انديشه تصرف شهر هرات انداختند و به گردن گرفتند كه شهر را به وي تسليم كنند.
از اين رو، خوارزمشاه روانه هرات شد و بر آن شهر فرود آمد و آن جا را در ميان گرفت.
امير عمر مرغني، حاكم هرات، از روي اعتمادي كه بدان دو برادر داشت كليدهاي دروازه‌هاي شهر را به ايشان سپرد و مأمورشان كرد كه با دشمن بجنگند چون گمان مي‌برد كه آن دو تن دشمن خوارزمشاه تكش و پسرش سلطان محمد هستند.
در همان هنگام يكي از خوارزميان، تصادفا حسين مرغني را كه در بند خوارزمشاه گرفتار بود، از نقشه آن دو برادر آگاه ساخت و بدو گفت كه آن دو نفر خوارزمشاه را درين پيكار راهنمائي مي‌كنند و به وي دستور مي‌دهند كه چه كند حسين مرغني سخن او را باور نكرد.
آن مرد براي اثبات حرف خود نامه‌اي را كه امير الحاجي براي سلطان محمد نگاشته بود در آورد و نشانش داد.
حسين مرغني نيز نامه را گرفت و براي برادر خود عمر مرغني، امير هرات، فرستاد.
عمر مرغني نيز آن دو برادر را دستگير كرد و زنداني ساخت و ياران آن دو را نيز بازداشت كرد.
بعد، الب غازي، خواهر زاده سلطان غياث الدين، با لشكري
ص: 274
از غوريان فرا رسيد و در پنج فرسنگي هرات فرود آمد.
او مانع رسيدن خواربار به لشكر خوارزمشاه شد.
از اين رو خوارزمشاه لشكري به توابع طالقان فرستاد كه به يغماگري پردازند و خواربار به دست آورند.
ولي حسن بن خرميل با ايشان روبرو شد و جنگيد و در اين نبرد پيروز شد اما از آنان هيچ كس به هلاك نرسيد.
در اين گير و دار سلطان غياث الدين نيز با لشكر خود روانه هرات شد و در رباط رزين، نزديك هرات، فرود آمد. ولي اقدام به جنگ با خوارزمشاه نكرد زيرا لشكرش اندك بود و بيشتر سپاهيانش در اختيار برادرش، شهاب الدين، قرار داشتند و در هند و غزنه به سر مي‌بردند.
خوارزمشاه مدت چهل روز در هرات ماند. سپس بر آن شد كه از آن جا برود زيرا از يك سو شنيد كه يارانش در طالقان شكست خورده‌اند و از سوي ديگر مي‌ديد كه سلطان غياث الدين و همچنين الب غازي به هرات نزديك شده‌اند.
ضمنا خبر ديگري بدو رسيد كه شهاب الدين تازه از هند به غزنه رفته است.
شهاب الدين در ماه رجب اين سال به غزنه رسيد.
از اين رو، سلطان محمد ترسيد كه شهاب الدين نيز با لشكريان خويش به هرات بيايد و او ديگر نتواند در آن جا ايستادگي كند.
لذا براي امير هرات، عمر مرغني، پيام فرستاد و پيشنهاد صلح كرد و در برابر پولي كه از او گرفت، هرات را ترك گفت و از آن جا رفت.
ص: 275
اما شهاب الدين، پس از رسيدن به غزنه، خبر كارهاي خوارزمشاه در خراسان و دست يافتن او بر آن استان را شنيد.
از اين رو رهسپار خراسان گرديد و به بلخ، و از آن جا به باميان، سپس به مرو رفت.
در آن جا فرود آمد و بر آن شد كه با خوارزمشاه جنگ كند.
پيشروان دو لشكر با هم روبرو گرديدند و به پيكار پرداختند و از دو طرف گروه بسياري كشته شدند.
بعد، خوارزمشاه مانند فراري از آن جا رفت و پلها را شكست و امير سنجر، فرمانرواي نيشابور، را كشت چون درباره وي بدگمان شده و او را به سازشكاري بر ضد خود متهم ساخته بود.
شهاب الدين نيز به طوس رفت و زمستان را در آن جا گذراند و مي‌خواست به خوارزم برود و آن جا را محاصره كند.
اما خبر درگذشت برادرش، سلطان غياث الدين، به او رسيد.
ناچار انديشه خوارزم را از سر بيرون كرد و به هرات شتافت
.
ص: 276

پاره‌اي ديگر از رويدادهاي سال‌

در اين سال مجد الدين ابو علي يحيي بن ربيع فقيه شافعي، در ماه ربيع الاول، در مدرسه نظاميه بغداد به تدريس پرداخت.
در اين سال، بنفشه زن زيباي المستضي‌ء بامر اللَّه خليفه عباسي زندگي را بدرود گفت.
خليفه بدو بسيار مهر مي‌ورزيد و دوستش داشت.
اين خانم نيكوكاري و احسان و بخشش زياد مي‌كرد.
در اين سال، همچنين، خطيب عبد الملك بن زيد دولعي، خطيب دمشق، از جهان رفت.
او فقيه شافعي بود و در دولعيه- قريه‌اي از توابع موصل- به جهان آمده بود
.
ص: 277

599 وقايع سال پانصد و نود و نهم هجري قمري‌

محاصره ماردين به دست لشكر ملك عادل و صلح ملك عادل با صاحب ماردين‌

در اين سال، در ماه محرم، ملك عادل ابو بكر بن ايوب، فرمانرواي دمشق و مصر، لشكري را با پسر خود، ملك الاشرف موسي، به ماردين فرستاد.
سربازان او ماردين را محاصره كردند و توابع ماردين را نيز مورد تاخت و تاز قرار دادند.
لشكر موصل و سنجار و جاهاي ديگر نيز به لشكر ملك الاشرف افزوده شد.
مهاجمان در خرزم اردو زدند كه زير ماردين قرار داشت.
ص: 278
براي مبارزه با ايشان لشكري از قلعه بارعيه، كه تعلق به صاحب ماردين داشت، فرود آمد تا راه رسيدن خواربار به لشكر ملك عادل را قطع كند.
از اين رو، گروهي از لشكر ملك عادل به سر وقت ايشان شتافتند و با آنان سرگرم پيكار شدند.
در اين جنگ لشكر بارعيه شكست سختي خورد و گريزان گرديد.
اين تركمانان به خرابكاري پرداختند و راه را در آن ناحيه بريدند و تباهي بسيار به بار آوردند. چنان كه پيمودن راه جز براي گروهي كه سلاح داشتند، آسان نبود.
گروهي از لشكر ملك عادل به رأس عين رفتند تا راه را اصلاح و دست تبهكاران را كوتاه سازند.
پسر ملك عادل مدتي در آن جا ماند ولي به مقصود خود نرسيد.
بعد، ملك ظاهر غازي بن صلاح الدين يوسف، فرمانرواي حلب، براي برقراري صلح ميانجيگري كرد و نامه‌اي به عموي خويش، ملك عادل، در اين باره نوشت.
ملك عادل پيشنهاد آشتي را پذيرفت بر اين پايه كه صاحب ماردين يكصد و پنجاه هزار دينار- كه هر دينارش معادل يازده قيراط از دينار اميري صرف مي‌شد- بدو بپردازد و در شهرهاي خويش به نام او خطبه بخواند و اسم او را نيز بر سكه‌هاي خود ضرب كند. لشكر ماردين هم هر وقت كه ملك عادل خواست، در خدمتش باشد.
ص: 279
ملك ظاهر غازي كه براي صلح پادرمياني كرده بود، بيست هزار دينار از نقدينه مذكور و قريه القرادي از توابع شبختان را گرفت.
پس از برقراري صلح، پسر ملك عادل از ماردين رفت
.
ص: 280

درگذشت سلطان غياث الدين پادشاه غور و شمه‌اي از اخلاق و رفتار او

در اين سال، در ماه جمادي الاول، سلطان غياث الدين ابو الفتح محمد بن سام غوري، فرمانرواي غزنه و قسمتي از خراسان و نواحي ديگر، از جهان رفت.
خبر درگذشت او پنهان ماند.
برادرش شهاب الدين در طوس بود و مي‌خواست با خوارزمشاه بجنگد كه خبر درگذشت برادر را شنيد.
از اين رو، به هرات رفت و در ماه رجب به سوگواري مرگ برادر نشست.
در اين هنگام بود كه خبر مرگ او فاش شد.
غياث الدين پسري به نام محمود بر جاي نهاد كه پس از مرگ پدر خود به لقب غياث الدين ملقب شد.
بزودي ما از او اخبار بسيار نقل خواهيم كرد.
ص: 281
شهاب الدين هنگامي كه از طوس رفت، امير محمد بن چربك را در مرو جانشين خويش ساخت.
گروهي از سرداران خوارزمي به سر وقت او شتافتند.
امير محمد بن چربك شبانه بر آنان تاخت و چنان شبيخون زد كه از ايشان جز اندكي جان بدر نبردند.
محمد بن چربك اسيران و سرهاي كشته‌شدگان را به هرات فرستاد.
شهاب الدين كه اين خبر شنيد دستور داد كه خود را آماده سازند تا از راه ريگزار به خوارزم بتازند.
از سوي ديگر، خوارزمشاه لشكري بسيج كرد و به فرماندهي برفور تركي به جنگ محمد بن چربك فرستاد.
امير محمد بن چربك كه خبر حركت لشكر خوارزمشاه را شنيد، با سپاه خويش از شهر بيرون شد و در ده فرسنگي مرو با ايشان روبرو گرديد.
جنگ سختي ميانشان درگرفت و از هر دو دسته مردم بسيار كشته شدند.
سرانجام غوريان شكست خوردند و گريختند و محمد بن چربك با ده سوار، خود را به مرو رساند.
خوارزميان فرا رسيدند و پانزده روز او را در حلقه محاصره نگه داشتند تا در نگهداري شهر ناتوان ماند و پيام فرستاد و زنهار خواست.
براي او سوگند ياد كردند كه اگر به فرمان ايشان از شهر خارج گردد و پيششان بيايد، او را نخواهند كشت.
ص: 282
محمد بن چربك نيز اعتماد كرد و پيش ايشان رفت.
همينكه بر او دست يافتند، خونش را ريختند و آنچه داشت گرفتند.
شهاب الدين از شنيدن اين خبر بهم بر آمد و نگران شد.
ميان او و خوارزمشاه پيك و پيام‌هائي درباره صلح رد و بدل گرديد ولي صلح برقرار نشد.
شهاب الدين چون مي‌خواست به غزنه بازگردد، برادرزاده خود، الب غازي، را در هرات گماشت.
فلك الملك علاء الدين محمد بن ابو علي غوري را هم به شهر فيروزكوه منصوب ساخت و جنگ خراسان و همه كارهاي مربوط بدان حدود را بر عهده او گذاشت.
محمود، پسر برادرش غياث الدين، نيز به نزد او آمد، شهاب الدين او را والي شهرهاي بست و اسفزار و آن نواحي ساخت و او را از همه كارهاي سلطنتي كه پدرش داشت بر كنار نگاه داشت چون شايستگي جانشيني پدر را نداشت و پس از پدرش با هيچيك از افراد خاندان او نيز خوب رفتار نكرد.
از جمله كارهائي كه كرد اين بود كه غياث الدين زني خنياگر داشت كه شيفته‌اش شده و با وي زناشوئي كرده بود.
همينكه غياث الدين از جهان رفت، محمود، اين خانم را بازداشت كرد و او و پسرش غياث الدين و شوهر خواهرش را به سختي مضروب ساخت و اموال و املاكشان را گرفت و آنان را به سرزمين هند فرستاد در حالي كه به بدترين وضع در آمده بودند.
زن غياث الدين مدرسه‌اي بنا كرده و پدر و مادر و برادر خويش
ص: 283
را در آنجا به خاك سپرده بود.
محمود اين مدرسه را ويران ساخت و گورهاي مردگان را شكافت و استخوان‌هاي آنان را بيرون انداخت.
اما رفتار سلطان غياث الدين و اخلاق او:
غياث الدين در جنگ‌هاي خويش پيروزي مي‌يافت و شكست نمي‌خورد و پرچمش هرگز سرنگون نمي‌شد.
شخصا بسيار كم به جنگ مي‌پرداخت و زرنگي و نيرنگبازي بسيار داشت.
جوانمرد و بخشنده و نيك‌انديش بود. در خراسان- بخشش‌هاي فراوان مي‌كرد و موقوفات زياد معين ساخته بود.
مسجدها و مدرسه‌هائي در خراسان براي اصحاب شافعي ساخته و خانقاه‌هائي در راه‌ها بنا كرده و باج راهداري را بر انداخته بود.
به مال هيچ كس چشم طمع نمي‌دوخت و دست درازي نمي- كرد، و اگر كسي مي‌مرد و وارثي از او نمي‌ماند، دارائي او را به تنگدستان و نيازمندان مي‌بخشيد.
اگر كسي اهل شهر شناخته شده‌اي بود و در شهر او مي‌مرد، دارائي وي را به يكي از تاجراني كه همشهري وي بودند مي‌سپرد تا به خانواده‌اش برساند، و چنانچه كسي را نمي‌يافت، آن را به قاضي مي‌داد و مهر و موم مي‌كرد تا به كسي برسد كه به مقتضاي آئين شرع شايستگي دريافت آن را داشته باشد.
هر گاه كه از سفر برمي‌گشت و به شهر خويش مي‌رسيد، به همه افراد خاندان خود و فقيهان و اهل فضل نيكي مي‌كرد و به همه
ص: 284
خلعت مي‌داد.
هر سال از خزانه خويش به همه پاداش مي‌داد و مبالغي ميان تهيدستان پخش مي‌كرد.
علويان و شاعران و كسان ديگري كه به دربار او مي‌آمدند، مورد نوازش وي قرار مي‌گرفتند.
سلطان غياث الدين، خود مردي دانشمند بود و اهل فضل و ادب به شمار مي‌رفت و خطي زيبا داشت و به فن بلاغت آشنا بود.
او- كه خدايش بيامرزاد- به خط خود قرآن مي‌نوشت و وقف مدارسي مي‌كرد كه ساخته بود.
نسبت به مذاهب نيز تعصبي نشان نمي‌داد و مي‌گفت: «تعصب در مذهب از سلطان قبيح است.» چيزي كه بود، خود او مذهب شافعي داشت و به شافعيان مي‌گرويد بي‌اينكه آنان را عليه ساير مذاهب برانگيزد يا به آنان امتيازي بيش از آنچه استحقاق داشتند بدهد